لحن صحبتش یکباره عوض شد.
“تا حالا شده یکیو از صمیم قلبت دوستش داشته باشی، بعد بفهمی با مزخرفترین آدمی که میشناسی حرف میزنه؟ میتونی تصور کنی فاجعه رو؟
میدونی، کلمهها بعضی وقتا کم میارن. من واسه توصیفش فقط در همین حد میتونم بگم که اونقدر روحت درد میگیره که دلت میخواد سرتو فرو کنی تو بالشت و فقط داد بزنی از درد… گریه کنی از درد… و این هیچ موقع تمومی نداره. ممکنه تو یه روز ۵۰ بار بهش فکر کنی و هر ۵۰ بار بخوای سرتو فرو کنی تو بالشت و از عمق وجودت نعره بزنی…
یه چیز دیگهم بود. من خیلی سخت گریه میکنم… یعنی بغض لعنتی تا گلوم میاد، ولی بیرون نمیاد. نمیترکه. یه گلولهی سربی که وسط گلو گیر کرده. هیچجور نمیشه از شرش خلاص شد… البته اون موقهها بعد کلی زجر کشیدن، بالاخره سد مقاومت بدنم میشکست. پاهامو تا جایی که میشد جمع میکردم تو دلم و بالشتو تو بغلم میگرفتم و … . اینبار دیگه اشکم بند نمیومد. من از بچگی گریههام بیصدا بود… اینقدر بیصدا اشک میریختم تا خوابم ببره…”
چشمهایش روی نقطهای مبهم چند متر جلوتر ثابت مانده بود.
“میدونی، منِ احمق، هیچوقت واسه اینکه از چنگ اون بیسر و پا درش بیارم، نجنگیدم… اگه جنگیده بودم، اگه حتی سر سوزنی جنگیده بودم، حسرتش اینجوری تا آخر عمر روحمو…”
لبهایش را باز کرد و دوباره بست. حرفش را ناتمام گذاشت…
چشم های قهوهای روشن پیرمرد زیر نور چراغ خیابان میدرخشید. یک حلقهی نور پایین چشمش برق میزد… من نمیتوانستم حتی یک کلمه حرفی بزنم. پیرمرد هم سرش را پایین انداخت و دیگر هیچ چیز نگفت.
پینوشت: گهگاهی چیزایی که قبلا مینوشتمو میذارم... هنوز دوستشون دارم