ولی خب... نا امیدی تموم وجودمو گرفته. رخنه کرده تو تک تک سلولای بدنم...
اینکه قرار نیست بتونم دختر خوبی پیدا کنم، اونجور که باب دلمه... اینکه اصولا همهی این آدما پتانسیلشو دارن که ولم کنن برن پی کارشون... کارشون به جایی برسه که دیگه وجود من لازم نباشه... اینکه تا خوبتر از منو پیدا کردن، منو به کلی یادشون بره... اینکه خیلیا هستن که بهتر از منن. چرا من نمیتونم اونجوری باشم. اینکه چرا بعضیا بدون هیچ دلیلی باهام سرد رفتار میکنن. مگه من چکار کردم...
نمیدونم این ترسا از کی و کجا تو وجودم رخنه کردن. اما هستن. یه جا اون گوشه مغزم نشستهن. تا یه اتفاقی میوفته میپرن جلو. اذیتم میکنن. خسته شدم دیگه...
ببین. خیلی سخته نوشتن این حرفا. کار آسونی نیست. اقرار به ترسامون اصلا کار آسونی نیست. حتی فکر کردن بهشون هم کار آسونی نیست. اما میخوام بنویسم. میخوام تو روی خودم وایسم بگم لامصب چه مرگته. داری چیکار میکنی با خودت...
خودم. من واقعی...برچسب : ناامیدی,ناامیدی از خدا,ناامیدی از رحمت خدا,ناامیدی در قرآن,ناامیدی چیست,ناامیدی از درگاه خدا,ناامیدی در کنکور,نا امیدی از کنکور,نا امیدی در قران,نا امیدی از عشق, نویسنده : namelessmea بازدید : 47