شب اول

ساخت وبلاگ
داستان جوجه عقابی که بین چنتا مرغ سر از تخم در میاره رو حتما شنیدی. اگرم نشنیدی مهم نیست. کل‌ش همینه. یه جوجه عقاب، وقتی از تخم بیرون میاد خودشو میون کلی مرغ میبینه. جوجه عقاب، با آداب و رسوم مرغا بزرگ میشه. جوجه عقاب اصلا نمیدونه که از این قماش نیست. جوجه عقاب اصلا نمیدونه که میتونه بال‌هاشو باز کنه و توی یه چشم بهم زدن اونقدر بره بالا که چشم هیچ مرغی نتونه ببینتش. جوجه عقاب، بدبخته... همین.
حس عجیبی به این داستان دارم. نمیخوام بگم احساس میکنم جوجه عقابم یا هرچی. فقط بعضی وقتا واقعا خسته میشم. دلم میخواد ماشینو وردارم برم وسط یه بیابون، اونقدر داد بزنم تا نفسم بند بیاد...
خب، شاید دیوونگی باشه. پیش خودت میگی آدم طبیعی که اینجوری نمیکنه. ولی من دیوونه نیستم. هر آدم طبیعی‌ای اگه چیزایی که من دیدمو ببینه همین کارو میکنه. اصلا بذار یه چیزیو بهت بگم همینجا. زندگی همینه. هرکدوم از ما، به طور شانسی، روی یکی از میلیاردها ریل قطار به دنیا میایم. اون ریل، میشه مسیر زندگیمون. کسی که تو بچگی پدر و مادرش کتکش میزدن، قطعا تو بزرگسالی با کسی که پدر و مادرش بهش محبت میکردن فرق داره. این همون ریلی‌ه که میگم. جبره. تو داستان زندگیتو ممکنه تو کاخ ریاست جمهوری پدرت شروع کنی، یا تو آشغال‌دونی پدر معتادت، یا به عنوان یه طفل سر راهی، یا مثل اکثر مردم تو یه خونواده معمولی... هر کدومشون زندگی‌شون بستگی به همین شروع داره. من اگه پدر و مادرم حواسشون بهم نبود، هرگز تیزهوشان نمیرفتم. اگه تیزهوشان نمیرفتم، خیلی از دوستامو نمیدیدم، شاید حتی هیچ انگیزه‌ای واسه پزشکی پیدا نمیکردم. این ریل زندگی منه. میلیون‌ها عامل ریز و درشت روی حرکت من تاثیر میذارن. و حالا من رسیدم به این نقطه که دلم میخواد ماشینو وردارم برم وسط بیابون داد بزنم. گریه کنم. میخوام بگم من دیوونه نیستم. گرچه هرجور میخوای فکر کن. مهم نیست.

خدا. بذار درباره خدا حرف بزنم. البته تا بحث دین پیش میاد خیلیا میگن ایششش، و دیگه گوش نمیدن. خیلیا فک میکنن آدم خرافاتیه. خیلیا ام مثل مادر من با جون و دل گوش میدن. اگه اتفاق ماوراء الطبیعه ای افتاده باشه، حتی ممکنه اشک تو چشماشون حلقه بزنه. من وقتی درباره خدا حرف میزنم، اعتقادم اینه که واقعا حضور داره، واقعا میشنوه. اگه تو این اعتقادو مسخره میدونی، میتونی از الان به بعد نخونی دیگه. به سلامت. ولی من تو لحظات بحرانی زندگیم خدا رو دیدم. نمیدونم لزومی داره تعریفشون کنم یا نه. ولش کن.
همه اینارو گفتم که بدونی من به خدا ایمان دارم. به خدایی ایمان دارم که نمیشه دیدش ولی همیشه کنار آدمه. حرفای آدمو میشنوه، و واکنش نشون میده نسبت به حرفا. تنها چیزی که میتونه منو از فروپاشی روانی دور نگه داره همینه. همین یه نکته ساده. خنده داره. وقتی به این قضیه فکر میکنم، میبینم من چقدر تنهام. فقط یه خدا دارم که پیشمه. باهاش حرف میزنم. درد دل میکنم. گریه میکنم پیشش. گاهی وقتا داد میزنم سرش. من کس دیگه‌ایو ندارم که این کارارو پیش اون انجام بدم. تنهایی آدمو نابود میکنه. بازم اگه مثل قضیه خدا، این حرفو نمیفهمی، دیگه بقیه شو نخون. خدافظ.
شاید یه ذره رفتارم عجیبه واسه همه. مثلا تو سالن سینما وقتی همه دارن میخندن، فقط تعجب میکنم که به چی دارن میخندن. این از احمقی منه یا احمقی اونا؟ شاید از وقتی احساس تنهایی کردم رفتارامم عجیب شده. اما من احمق نیستم. یه دفه تو مدرسمون یه سوال هوش دادن، من جوابو به بغل دستیم گفتم. قبول نکرد. میگفت اشتباهه. در نهایت معلوم شد جوابم درست بوده و گروه ما بخاطر اینکه به حرف من گوش نداده بودن، عقب افتادن از بقیه. چقدر همین حادثه کوچیک تو قضاوتم تاثیر گذاشته. همیشه به خودم میگم ببین باز به حرفم گوش نمیدن و باز تهش معلوم میشه حق با خودم بوده. اما این روزا من کسیو ندارم که بهش نظرمو بگم. یعنی اصلا دل خوشی از کسی ندارم.
یکی‌از دوستام هست، زیاد با هم حرف میزنیم. من خیلی باهاش احساس نزدیکی میکردم. شعرهایی که میخوند رو واسم میفرستاد. بعضیاشم خنده دار بود. بعدا فهمیدم این کارو واسه همه میکنه. با همه حرف میزنه. واسه همه شعر میفرسته. حتی واسه یکی از بچه ها که من از فاسد بودنش مطمئنم. میفهمی؟ وقتی بهش فکر میکنم، باز همون احساس تنهایی کهنه میاد سراغم. احساسی که بهم میگه نگاه کن چقدر بدبختی. تو هیچی نیستی. تو هیچ رفیق صمیمی ای نداری. کسی هم که باهات حرف میزنه، با همه حرف میزنه! و اینجوری قلبم به درد میاد.

من هیچ بدی‌ای در حق کسی نکردم. اگرم بعضی‌کارارو کردم، فقط واسه تلافی کارایی بوده که اونا کردن. ولی با این حال بازم تنهام. میدونی، شاید به خاطر همین بی‌آزار بودنمه که تنهام. به نظرت فکر میکنن چون نمیتونم، کسیو آزار نمیدم؟ خب این خیلی خنده داره. البته شایدم اصلا رفتارای خودشونو آزاردهنده نمیدونن. به هر حال هرچی هست، من مثل اونا نیستم. اینجوریه که تو جمعشون تنهام. اینجوریه که قلبم به درد میاد. اینجوریه که دلم میخواد برم جایی که هیچکس نیست، فقط داد بزنم. گریه کنم...
بیخیال. فعلا شب بخیر

خودم. من واقعی...
ما را در سایت خودم. من واقعی دنبال می کنید

برچسب : شب اول عروسی,شب اول قبر,شب اول,شب اول ازدواج,شب اول عروسي,شب اول عقد,شب اول, فیلم,شب اول عروسی افغانی,شب اول ماه رمضان, نویسنده : namelessmea بازدید : 44 تاريخ : چهارشنبه 17 شهريور 1395 ساعت: 14:14