و خاطرهای که ازش تو ذهنم خواهد موند، مریضی بود به نام ص.م هشتاد و یک ساله، که سرطان کولوناش پخش شده بود توی پریتوئن و ریههاش... و من روز به روز دیدم که حالش داره بدتر میشه... روزای اول سلام و احوال پرسی میکرد... و روزای آخر با هوشیاریِ پایین، بردنش ICU.... و همراهاش دیگه فهمیده بودند که امیدی نیست... و موقعی که داشتن میبردنش ICU، دخترِ سومش، وسطِ گریه واسه مادرش، وسطِ وداع با مادرش، وسطِ هقهق کردناش، به من گفت "ولی شما دکترِ خوبی میشی... دلسوزی... آدم باهات راحته... سعی کن دکتر شدی هم همینطور باشی... ایشالا خدا کمکت کنه همیشه..." و اینو از تهِ دل گفت... و دارم فکر میکنم که واسه من همین یه جمله چقدر حالخوبکن بود و هست و خواهد بود... انگار توی کلِ این پونزده روز، تنها چیزِ باارزشی که بهم گفته شد فقط همین بود...
خدا کمکمون کنه...
خودم. من واقعی...برچسب : نویسنده : namelessmea بازدید : 86