امروز یکی از همین بچهها بود که سندرم «دندی واکر» داشت... که عقبافتاده هم بود... یعنی یه بسته چوبشور گذاشتن جلوش و درشم باز کردن ولی نمیتونست چوبشورارو از توش برداره... ۶ سالشم شده بود... خدایا... چی گذشته به این پدر و مادر توی این ۶ سال؟ هر روزش عذابه... پدر مادری که با این اوضاع، بچهی دیگهای هم نمیتونن بیارن چون همهی انرژیشونو این بچه گرفته...
استادمون میگفت اون تخت ۴ رو ببینین... الان بچه ۵ سالشه... از یک سالگی میومد پیش من... پدر و مادر هر دو خوشتیپ و خوشگل عین مدلا (راستم میگفت) ولی توی این چهار سال جفتشون اندازه ۳۰ سال پیر شدن...
هعی...
آدم با این دو راهی مواجه میشه که خب چه کاریه این بچههارو با زور و ضرب نگه داریم؟ در حالی که میدونیم عمرشونم اونقدرا زیاد نیست... تازه کیفیت زندگیشونم که هیچی... عملاً هر روزشون جهنمه... هر روز مریضی، هر روز درد، هر روز بستری، هر روز عفونت، اختلال رشد، اختلال یادگیری، و هزارتا مشکل دیگه... فکر کنم نه خود بچه دلش میخواد زنده بمونه، نه پدر مادرش... اینجا از اون جاهاییه که اخلاق حرفهای دست و پای آدمو میبنده...
به قول یکی از بچهها، اینا فقط اسباب امتحان الهی پدر و مادرشونن...
توی این راند، هر روز از خدا فقط یه چیزو میخواستم: خدایا بچههام سالمِ سالم باشن... فقط همین...
خودم. من واقعی...برچسب : نویسنده : namelessmea بازدید : 110