بخش نفروی اطفال

ساخت وبلاگ
دو روز دیگه، نفروی, اطفال, تمومه و به جرئت می‌تونم بگم تا این لحظه هیچ جای پزشکی اینقدر ناراحتم نکرده بود... آدم نمی‌دونه دلش به حال بچه‌هایی بسوزه که حتی قبل از این که یاد بگیرن حرف بزنن باید هفته‌ای سه چهار بار و هربار چهار ساعت زیر دستگاه دیالیز بخوابن و با انواع و اقسام مشکلات مثل عفونت مکرر و غیره زندگی کنن (اگه بشه اسمشو گذاشت زندگی!)، یا واسه پدر مادرا دلش کباب شه که از کار و زندگی میوفتن و هر روز باید بچه‌ای که امید چندانی هم بهش نیست رو بستری کنن و شب تا صبح کنارش بمونن و با هر بار دیدنش بمیرن و زنده شن...

امروز یکی از همین بچه‌ها بود که سندرم «دندی واکر» داشت... که عقب‌افتاده هم بود... یعنی یه بسته چوب‌شور‌ گذاشتن جلوش و درشم باز کردن ولی نمی‌تونست چوب‌شورارو از توش برداره... ۶ سالشم شده بود... خدایا... چی‌ گذشته به این پدر و مادر توی این ۶ سال؟ هر روزش عذابه... پدر مادری که با این اوضاع، بچه‌ی دیگه‌ای هم نمی‌تونن بیارن چون همه‌ی انرژی‌شونو این بچه گرفته...

استادمون می‌گفت اون تخت ۴ رو ببینین... الان بچه ۵ سالشه... از یک سالگی میومد پیش من... پدر و مادر هر‌ دو خوش‌تیپ و خوشگل عین مدلا (راستم می‌گفت) ولی توی این چهار سال جفتشون اندازه ۳۰ سال پیر شدن...

هعی...

آدم با این دو راهی مواجه می‌شه که خب چه کاریه این بچه‌هارو با زور و ضرب نگه داریم؟ در حالی که می‌دونیم عمرشونم اونقدرا زیاد نیست... تازه کیفیت زندگی‌شونم که هیچی... عملاً هر روزشون جهنمه... هر روز مریضی، هر روز درد، هر روز بستری، هر‌ روز عفونت، اختلال رشد، اختلال یادگیری، و هزارتا مشکل دیگه... فکر کنم نه خود بچه دلش می‌خواد زنده بمونه، نه پدر مادرش... اینجا از اون جاهاییه که اخلاق حرفه‌ای دست و پای آدمو می‌بنده...

به قول یکی از بچه‌ها، اینا فقط اسباب امتحان الهی پدر و مادرشونن...

توی این راند، هر‌ روز از خدا فقط یه چیزو می‌خواستم: خدایا بچه‌هام سالمِ سالم باشن... فقط همین...

خودم. من واقعی...
ما را در سایت خودم. من واقعی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : namelessmea بازدید : 110 تاريخ : سه شنبه 13 آذر 1397 ساعت: 2:14