میدونم که توی جمع دوستام اگه این فیلمو معرفی کنم، 5 دقیقهشو به زور میبینن و میبندنش... البته تا حدودی حق دارن :) خودم وسط فیلم خوابم برد... اما اصولاً هیچ وقت نمیام کل یه فیلمو زیر سوال ببرم فقط به صرف این که با بقیهی فیلما متفاوته... و اصلاً هدف کارگردان این بوده که دنیای فیلم رو سرد و بیروح جلوه بده و توی این کارش کاملاً موفق بوده... پس این حوصلهسربر بودن هم تعمدیه و چیزی نیس که ضعفِ فیلم به حساب بیاد... اما به هر حال بین دوستام به این معروف شدم که هر فیلمی معرفی کنم فیلم بیخودیه :) البته مهم هم نیست... من چیزی که از اون فیلما میخواستم رو گرفتم... نگاهی پیدا کردم که قبل از فیلم، نداشتم... و بابتش خوشحالم... حالا بقیه هرچقدرم میخوان، بدشو بگن :)
نمیخوام دربارهی خود فیلم حرف بزنم... چون حس میکنم برای نوشتن، باید یه بار دیگه بشینم و این فیلم خسته کننده رو دوباره ببینم و تازه به جزییاتش هم فکر کنم... کار طاقتفرساییه... حتی نمیتونم بهش فکر کنم...
ولی در کل، این فیلم یه خونواده رو نشون میده که پدر خونواده بقیه رو توی خونه حبس کرده... و بهشون گفته که دنیای بیرون جای خطرناکیه... به بچهها معنیِ کلمات رو اشتباه توضیح میده... مثلاً میگه زامبی یعنی گل زرد... و بچههاش هم (که سنشون زیاده. کوچیک نیستن) تموم این حرفارو باور کردن... پسره میره کنار دیوار حیاط، و به اون سمت دیوار فحش میده... که هرگز هم پاشو اون طرف نذاشته و نمیدونه به چی داره فحش میده...
یه جورایی نظامهای دیکتاتوری رو داره به طور عینی و ساده و البته دردآور توضیح میده... نظامهایی که واسه بقای خودشون، دشمنتراشی میکنن... و مردمی که هیچ وقت سوال نمیپرسن...
امتیازای فیلم خیلی بالا بوده و این نشون میده که من توی این دنیا تنها نیستم... ظاهراً فقط بین دوستام تنهام... :) مهم هم نیست اونقدرا... ولی خب، کاش اینطوری نبود...
همین...
خودم. من واقعی...برچسب : نویسنده : namelessmea بازدید : 56