*امتحان خون سخت بود... تعداد سوالاشم کم بود... آدم یه سوالو اشتباه میزد، ۰.۸ نمره کم میشد یهو... بد دادم امتحانو... از قبلشم میدونستم اینو بد میدم... کلا توانایی حفظ کردنِ یه مشت کلمهی بیربط رو ندارم... وقتی استاد میاد قر و قاطی درس میده، هیچیِ هیچیش یادم نمیمونه... جزوهشم نمیره تو مغزم... مثلا میاد یه مشت دارو میگه، بعد میگه اینا لنفوم فولیکولر میدن... باز چنتا دارو میگه، میگه اینا با وارفارین تداخل میدن... واسه هیچ کدوم هم هیچ دلیلی ذکر نمیکنن... و من نمیدونم یه عده چجوری اینارو حفظ میکنن... من نمیتونم و اصلا گور باباش... این مدل حفظ کردن، دو روز دیگه فراموش میشه... گور بابای نمرهای که اینجوری به دست بیاد... البته خدا کنه نیوفتم :(
*شاید باورش سخت باشه براتون، یکی از بچههامونو موقتاً از خودکشی نجات دادم... دوتا از قرصارو جلوی خودم خورد... نذاشتم بقیهشو بخوره... و بقیهی ماجرا... که فعلا جاش نیست بگم...
*کاش میتونستم کل دوستامو ول کنم و از نو ارتباطاتمو بچینم... با اونایی که دلم میخواد... توی بیوی تلگرامم هم نوشتم که یه مدت فعلا نیستم... البته میدونم که این کار عملا هیچ کمکی نمیکنه... این قضیه که از خیلی از رفتاراشون خوشم نمیاد و توی جمعشون حال نمیکنم، خیلی داره اذیتم میکنه... امیدوارم یه جوری نجات پیدا کنم یه روزی...
همین... حالتون خوب باشه همیشه... اینم جهت خالی نبودن آرشیو از آبان ۹۶ :)
+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و چهارم آبان ۱۳۹۶ساعت 20:45  توسط بینام |
خودم. من واقعی...برچسب : نویسنده : namelessmea بازدید : 86