صبحش که رفتیم کوه، برگشتنا توی ماشین فقط قمیشی گذاشتم و توی خیابونای اطراف رودخونه (که خشکه البته) یه نیم ساعتی تابیدم تا آلبوم از اول تا آخر پلی شد و بعدش رفتم خونه...
رفتم خونه، دیدم یکی از بچهها توی گروه گفته ما نذری داریم، تشریف بیارید...
لباسامو در نیورده بودم، دوباره پریدم پشت ماشین...
کوچهشون پرررر از آدم بود... یه زنگ زدم به موبایلش، تا ورداشت گفت اووووومدم :) پرید دم در، منو از بین اون جمعیت راه داد به داخل حیاطشون که داشتن غذاهارو بستهبندی میکردن و اینا... توی حیاط هم خیلی شلوغ داد... همه در تکاپو بودن... گفت چنتا میخوای؟ گفتم هرچی بخوام؟ گفت هزارتا هم بخوای هست... با خجالت گفتم خب، پس چارتا میبرم واسه خونواده... رفت ۸ تا گذاشت تو یه پلاستیک بزرگ داد بهم :) گفتم کمک نمیخوای؟ گفت اینارو ببر که سرد نشن... بعدش اگه دلت خواست، بیا...
با سرعت هرچه تمامتر گذاشتمشون تو ماشین و رفتم خونه... همه کف کردن... خواهرم فقط ناراحت بود که چرا غذایی که پخته رو دست میمونه :)
در عرض ۵ دقیقه یه پرسشو خوردم و دوباره پریدم تو ماشین و برگشتم خونه دوستم... از بین جمعیت زیاد دوباره به زور خودمو رسوندم دم در و یه جوری پریدم تو حیاط...
بهش گفتم خب، چه کاری از من بر میاد؟ :) یه ذره تابید بین اون جمعیت که لابلای هم وول میخوردن، گفت برو اونجا سر دیگ، غذا بکش...
رفتم اونجا، اونی که داشت غذا میکشید گفت من غذارو میکشم... عوضش تو این ظرفای یکبار مصرف رو هی بذار جلوم که من فقط تند تند برنج بریزم توشون... گفتم باوشه...
با این که کار خاصی نبود، ولی نمیدونم چرا یهو سرعتشون دوبرابر شد... یارو اسممو پرسید... هی هر ۵ دقیقه میگفت از وقتی اومدی سرعتمون شده در حد تیم ملی :) حدود یک ساعت اونجا بودم... بعدش خواستم برم، دوستم اومد منو به اونایی که اونجا بودن معرفی کرد، بعد رفت مامانشم اورد و معرفیم کرد و بعد رفت ۴ تا پرس دیگه هم اورد بهم داد :) گفتم آخه اییینهمه غذارو چیکار کنم؟ گفت نمیدونم بده درو همسایهای کسی :)
همین... اومدم خونه و اون چارتارم دادیم داداشم اینا...
امروز حس خوبی داشت واسم... میتونستم همون اول اصلاً حرفی از کمک به زبون نیارم... ولی خب، گفتم من که بیکارم... بذار یه کمکی بکنم... و این محبت چقدر خوب بود... اونم حسابی جواب همین محبت کوچیک رو داد... بعدشم اون چارتارو دادیم داداشم و یه محبت دیگه هم از اون ناحیه صورت گرفت و اونا هم کلی خوشحال شدن... فقط به خاطر یه جمله ساده که: کمکی چیزی نمیخوای؟ حالا اگه نگفته بودم اینو، فوقش اومده بودم خونه و ولو شده بودم رو تخت... هیچی به هیچی...
جدن که همهی کارای دنیا وابسته به محبته...
+ نوشته شده در جمعه بیست و ششم آبان ۱۳۹۶ساعت 17:34  توسط بینام |
خودم. من واقعی...برچسب : نویسنده : namelessmea بازدید : 81