حرف

ساخت وبلاگ
امروز رفتم با استاد قدیمی مون حرف زدم. خب، فکر میکنم تنها کار مفید و منطقی ای که کردم این بود که کتابشو بعد مدتها بهش پس دادم. من دلم میخواست باهاش در مورد خیلی چیزا حرف بزنم. البته حرف هم زدم. اما بسیار بد. بسیار بد. بسیار بد. اولاً اینکه نتونستم موضوع مشخصی رو باهاش در میون بذارم. وقتی که سر حرف رو باز کردم، چنتا جمله ی پراکنده گفتم و حتی موقع گفتن همونا هم هزار بار تپق زدم به طرزی فجیع... و هی میگفتم "خب، مثلا..." ، "اِم..." ، و باز دوباره می گفتم "مثلاً" ... و اینطوری... جونم بالا اومد تا دو تا جمله گفتم... کاملا معلوم بود که خیلی عصبی ام و استرس دارم. استرس چیو داشتم؟ نمیدونم... شاید دقیقا استرس همینو داشتم که نکنه اینجوری بشه... که شد... اما خب، با اینکه باید یه جوری بتونم به خودم بخندم و خودمو ببخشم که خیلی سخته، اما یه روزنه ی نوری رو دارم میبینم و اونم اینه که فهمیدم از این به بعد باید چه کرد.

وقتی می خوای در مورد چیزی با کسی حرف بزنی، یا برای جمع حرف بزنی، سعی کن قبلش اون حرفاتو یه جایی شسته و رُفته بنویسی و دقیقاً بدونی چی میخوای بگی. به ترتیب و منطقی.

حداقل این برام تجربه شد که واقعا اگر آماده نباشم، چه اتفاقی ممکنه بیوفته و چقدر وجهه ت ممکنه خراب بشه... شاید الان اگر دوباره بخوام ببینمش، تو دلش بگه باز این... و با کراهت قبول کنه... یا به چشم یه آدم کم رو و خجالتی و بی عرضه بهم نگاه کنه... و چون فکر میکنه اینقدرا بزرگ نیستم، درباره ی چیزای بزرگتر باهام حرف نزنه و ... نمیدونم... خیلی دارم حرفای عجیب غریبی میزنم ولی اینارو تو دلم دارم حس میکنم. اینکه من وسواسی ام، شکی توش نیست. اینکه خیلی به خودم سخت میگیرم هم شکی توش نیست. شاید هیچ کدوم اینا هم نشه... اما تجربه نشون داده از هرچی بترسم، به سرم میاد. عین همین امروز... :) ولی خب اینقدرا هم ناراحت نیستم. دیگه از این به بعد حواسم 6 دنگ جمعه... و فکر کنم به همینش می ارزید... :)

پ.ن: اینم بگم که باید حتما توی صحبت کردن و سخن وری ماهر بشم. این خیلی نقطه ضعف بدیه. از بچگیم هم همراهم بوده. همیشه کم حرف بودم. باید یه فکری به حالش بکنم.

+ نوشته شده در  سه شنبه سوم مرداد ۱۳۹۶ساعت 20:41  توسط بی‌نام  | 
خودم. من واقعی...
ما را در سایت خودم. من واقعی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : namelessmea بازدید : 75 تاريخ : چهارشنبه 4 مرداد 1396 ساعت: 8:54