شرح حال

ساخت وبلاگ
امروز با یکی از دوستام رفتیم شرح حال بگیریم از مریضا...

این بارِ اولم بود که با یه مریض رو در رو حرف میزدم :) بستری شده بودن...

خیلی حس خوبی بود. اونا خوشحال بودن که یه نفر -مهم نیست دکتره یا دانشجوی پزشکی- اومده باهاشون در مورد مریضی شون حرف میزنه. با آب و تاب توضیح میدادن. درباره ریز ترین چیزا توضیح میدادن. درد دل میکردن...

منم واقعا دوست داشتم از ته دل کمک شون کنم. دلم میخواست کاش میتونستم یه کاری بکنم واسشون. ولی خب... من که فعلا هیچ کاره ام...

خود دکترشون که میومد بالای سرشون، اینقدرا گرم برخورد نمیکرد باهاشون. البته خب ممکنه طبیعی باشه. همه دکترا همینجورن. شاید بعد یه مدت خسته میشن. اما واقعا دلم نمیخواد اونجوری بشم. میدونم که احتمالا دکترا به صورت ناخوداگاه اینقدر سرد و خشک میشن. احتمالا دست خودشون نیست. ولی من نمیخوام تبدیل به یه همچین دکتری بشم. حداقل یه لبخندی باید روی لبم باشه. به حرفاشون گوش بدم. حس کنن که یه دکتر مهربونی که از ته دل حواسش بهشون هست، کنارشونه. نه یه دکتری که صرفا به خاطر انجام وظیفه دو دقیقه اومده اونجا و بره زود...

توی ادبیات دینی، به این قضیه که یه نفر به مرور بد بشه، در حالی که خودش حواسش نیست، میگن "استدراج".

از خدا میخوام منو دچار استدراج نکنه. همین حس خوبی که امروز داشتم رو همیشه واسم نگه داره...

همین...

+ نوشته شده در  جمعه بیست و سوم تیر ۱۳۹۶ساعت 10:10  توسط بی‌نام  | 
خودم. من واقعی...
ما را در سایت خودم. من واقعی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : namelessmea بازدید : 75 تاريخ : شنبه 24 تير 1396 ساعت: 8:49