من و ملیکا دوستیمون خیلی فراز و نشیب داشت. شاید بشه گفت اولین دعوامون بخاطر حرفای یه حسود پشت سرم بود... بعد دوباره آشتی کردیم. دوباره سر یهرچیز دیگه دعوا کردیم... دوباره آشتی... نمیخوام دعواهارو توضیح بدم. اما نکتهی جالب این بود که بالاخره یکیمون همیشه پا پیش میذاشت و معذرتخواهی میکرد... معمولا هم من قهر میکردم و اون معذرتخواهی میکرد... شاید یه ذرهش به خاطر غرورِ الکی من بود، یه ذرهشم به خاطر اینکه معمولا خودش مقصر بود و میدونست اینو... همیشه هم بعد معذرتخواهی، خیلی زود همو میبخشیدیم... عین دوتا خواهر و برادر که دو ساعت تو سر و کلهی هم میزنن بعد یهو آشتیمیکنن و خوب میشن با هم...
چند وقت پیش، توی اینستا یه اکانت با یه اسم چرت و پرت ساخت و اومد پیام داد تو دایرکت (چون اکانت اصلیشو بلاک کرده بودم. اونم دلیل داره و خودشم میدونه چرا)... منم تعجب کردم واقعا... چون تقریبا ۶ ماه بود که یه پیامم به هم نداده بودیم... یه ذره حرف زدیم... ازم پرسید چرا بلاکش کردم. گفتم چون دو سه بار فالوم کردی بعد آنفالوم کردی دوباره یه هفته بعدش فالو کردی دوباره چند روز بعدش آنفالو کردی... منم بهم برخورد... چه کاریه آخه... خب دلت نمیخواد فالوت کرده باشم از اول ریکوئست نده... بعد معذرت خواهی کرد و تموم شد...
بعدش چند روز گذشت تا اینکه شب تولدم پیام داد دوباره. تولدمو تبریک گفت. بهش گفتم چجوری تولد منو هنوز یادته؟ گفت تا ابد یادم میمونه...
بعدش بهم گفت هادی یه چیزیو بگم؟ گفتم بفرما... گفت هادی دارم ازدواج میکنم... من دهنم باااااز موند... گفتم جدییییییییییییییی؟؟؟؟؟ گفت آره، دروغم کجا بود... بعد یه ذره از مشخصات و اسم و رسم پسره واسم تعریف کرد. پسر خوبیه ظاهراً... بعدش گفت همین دیگه، این شاید آخرین باری بود که میتونستم تولدتو تبریک بگم... حیفم اومد که نگم... بعدش حرف خاصی نزدیم و دیگه کم کم خدافظی کردیم و تموم...
تا اینکه دیروز بهم پیام داد دوباره... با همون اکانت... میگفت وقتی میخواستیم عکس دستهجمعی بگیریم، دیدمت... باز دلم هواتو کرد...
دیروز خیلی حالش بد بود. میگفت هادی من باید تکلیفمو با گذشتهم روشن کنم. من هنوز دوستت دارم. اینکه دارم بهت پیام میدم به معنی خیانت به شوهرم نیس... چکار کنم، دست خودم نیس...
بهش گفتم پس اینقدرا شوهرتو دوس نداری... گفت نه... گفتم پس چرا جواب قبول دادی بهش؟ گفت چون خانوادم خیلی اصرار کردن. چون خودم هم دنبال دوست پسر نیستم. چون خسته شدم...
واقعا نمیدونستم چی بگم. حتی یه کلمه هم نمیتونستم حرف بزنم... بعدش شروع کرد از خاطراتمون گفت... مو به مو... از ترم ۱ تا حالا... تک تک حرفا و حرکاتمو میگفت... نمیدونم چجوری اینقدر دقیق تو ذهنش مونده بود... البته منم دست کمی از اون نداشتم... منم همه چی یادم بود تقریبا با تموم جزییات.
بهش گفتم ملیکا منم دوستت داشتم ولی وقتی دل آدم بشکنه دیگه هیچی مثل قبل نمیشه... گفت آره. من دلتو شکوندم. ولی تو هم غرورمو شکوندی. خیلی خوب بلدی غرور آدمارو لِه کنی... چیزی نداشتم بگم... راست میگفت. معذرتخواهی کردم ازش... گفت معذرتخواهی نمیخوام. گفتم چکار کنم که تو دلت از من چیزی نمونه؟ گفت هیچکار... با همهی این کارات، هنوز دوستت دارم. و این دوستداشتنت داره اذیتم میکنه... گفت هیچموقه به طور جدی بهم نگفتی که بیا با هم باشیم. همش منتظر بودم یه کلمه بگی... نگفتی... اگه میدونستم یه درصد احتمال داره که بیای خواستگاریم، هیچ وقت با محمدحسین ازدواج نمیکردم...
خب آخه تقصیر من چیه؟ من که تو فکر ازدواج نبودم... اصلا یه درصدم تو این فکرا نبودم... ملیکا دختر خیلی خوبیه، ولی آخه ازدواج...؟ با این حرفاش حالم بد شد... من چکار کردم؟ یکیو به خودم وابسته کردم؟ زندگیشو خراب کردم؟ چی شده واقعا؟؟ حالا چکار باید بکنم؟
خیلی حرف زدیم... و از اول تا آخرش قلبم تو دهنم بود. آخر کار گفتم ملیکا ما هرچقدر حرف بزنیم حال تو بدتر میشه... مگه نه؟ گفت آره... گفتم پس واسه اینکه خوشبخت بشی، باید منو فراموش کنی... شوهرت مگه پسرخوبی نیست؟ مگه نگفتی اهل دود و دم نیس... مگه نگفتی مهربونه... مگه نگفتی دکترای هوافضا میخونه... مگه نگفتی مذهبیه... مگه نگفتی خیلی دوستت داره؟ پس دوستش داشته باش... منم خوشبختیتو میخوام. از تهِ تهِ دلم اینو میگم... پس فراموشم کن... هرجای دنیا که هستی، مطمئن باش من یادم نمیره ولی تو منو فراموش کن. این اکانتم دیلیت کن که دوباره هوس نکنی پیام بدی...
نمیدونم چی داشتم میگفتم... کلی گریه کرد... راستش اشک منم داشت درمیومد... خیلی وضع بدی بود...
بعدش بدون خداحافظی یهو رفت. اکانتم دیلیت کرد و رفت...
نمیدونم چی میشه در آینده... فقط میدونم که احتمالا همه جا تا حد زیادی از هم دوری میکنیم که یاد گذشته نیوفتیم... چه تو دانشگاه، چه تو بیمارستان... تنها کار درست، همینه...
امیدوارم زندگیش به خاطر من از هم نپاشه. و امیدوارم همیشه کنار شوهرش خوشبخت و خوشحال باشه...
کاش یه کاری از دستم برمیومد...
کاش میتونستم زمانو برگردونم به عقب... خیلی چیزارو عوض میکردم...
همین...
خودم. من واقعی...برچسب : نویسنده : namelessmea بازدید : 106