نفهمیدن

ساخت وبلاگ
اگه به من بگن بزرگترین چیزی که اذیتت میکنه چیه، میگم اینکه دیگران منو نفهمن... یا مثلا یه لبخندی بزنن انگار آدم دیوونس داره پرت و پلا میگه. بعضیا به روت میارن که بازم خدا پدرشونو بیامرزه... بعضیا هم که حتی همینقدرم قابل نمیدونن، یا حوصله شو ندارن...

اینکه وقتی دیگران نمیفهمنت، بازم به راه خودت ادامه بدی، کار هرکسی نیست. اینکه مسخره‌ت کنن و بازم کار خودتو بکنی، این یعنی بزرگترین کاری که یه نفر میتونه بکنه... من که واقعا اذیت میشم. نمیتونم تحمل کنم. به هم میریزم... البته نه اونقدر که از ظاهرم کسی بفهمه ولی توی دلم واقعا یه غم بزرگی تازه میشه... دست خودمم نیست... نمیدونم چکار کنم...

بهتون حق میدم که الان دقیقا باهام همدردی نکنید... مگر اینکه اخیرا توی موقعیتش قرار گرفته باشید.

نمیدونم، شاید من زیادی حساسم، مثل همیشه...

یکی دیگه از چیزایی که اذیتم میکنه و گفتنش اینجا زیاد بی‌ربط نیس، اینه که هیچ وقت نتونستم به کسی بفهمونم که فلان چیز - فیلم، آهنگ، یا هرچی - چقدر قشنگه، چقدر خوبه... هیچ وقت نتونستم ذوقی که دارم رو انتقال بدم... انگار اصلا حرفم سند نیست واسه بقیه... حتما باید در ادامه حرفم به طرف بگم که مثلا: ببین، این سریالی که دارم بهت معرفی میکنم، رکورد Game of Thrones رو توی فصل اولش شکونده... شاید اینجوری طرف متقاعد بشه که عه پس شاید چیز خوبی باشه... استیو جابز خدابیامرز دقیقا برعکس من بوده. میومده روی صحنه، موبایل شرکتشو معرفی میکرده، و همه هم میرفتن میخریدن با اینکه میدونستن که اون هدفش فقط سود بیشتره. حرفاش همش تبلیغ به نفع خودشه. اما من چی؟ مگه سودی واسه من داره؟ اینکه یه نفر بره فلان فیلمو ببینه یا فلان آهنگو گوش کنه، مگه سودش تو جیب من میره؟ صرفا دارم از روی ذوقم میگم... و هیچکس جدی نمیگیره... البته این چیزی از علاقه ی من به اون فیلم یا آهنگ یا چمیدونم، کانال تلگرام یا بازی موبایلی یا حتی یه متن کوتاه، اصلا کم نمیکنه... فقط دلم میشکنه... که کجا دارم زندگی میکنم واقعا...

البته اینم جزیی از یه احساس بدتره به اسم "غریبه بودن برای آشناهات" ... من اصلا نمیخوام اینجا ناله و زاری راه بندازم... صرفا دارم از یه چیزی حرف میزنم که باعث میشه احساس کنم واسه دوستا و دور و بریام هیچی نیستم... یا اگرم هستم، اونقدر با ارزش نیستم که گهگاهی برن ببینن چیو دارم معرفی میکنم... بماند که کم پیش اومده که چیز بدی به کسی معرفی کرده باشم. حداقل از نظر خودم، هیچ وقت پیش نیومده...

دیروز هم یکی از دخترای همکلاسی رسید به من و دوستم. به اون سلام کرد و رفت... انگار نه انگار منم اونجا وایسادم. البته این از بیشعوری‌شه... مشکل از من نیست... ولی خب، آدم دلش میگیره...

دنیایی که توش واسه دور و بریات غریبه باشی، دنیا نیست. جهنمه... دنیایی که انگار عین یه جزیره‌ی دورافتاده‌ای و فقط خودتی و خودت. فقط از دور باید بقیه رو نگاه کنی که چقدر جزیره‌هاشون نزدیک همه. نمیدونم چجوری توصیف کنم دیگه...

کاش این درد کهنه یه روزی خوب بشه.

+ نوشته شده در  چهارشنبه بیست و هفتم بهمن ۱۳۹۵ساعت 1:37  توسط بی‌نام  | 
خودم. من واقعی...
ما را در سایت خودم. من واقعی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : namelessmea بازدید : 72 تاريخ : دوشنبه 19 تير 1396 ساعت: 16:35