ستاد

ساخت وبلاگ

در شهر نشانه ای ز تبلیغ تو نیست...  ای عشق! ستاد انتخاباتت کو؟

چند وقت پیش، تولد امام زمان بود. یکبار دیگه هم اومد و رفت...
اصلا دلم نمی‌خواد همون حرفای کلیشه‌ای رو بزنم که صدبار تا الان شنیدید... فقط می‌خوام چیزی که ته دلم، اون اعماقش که خیلی دیر به دیر بهش سر می‌زنم، اون چیزو بنویسم. اونم اعتقاد به امام زمانه. اعتقادی که حتی واسه چند میلی‌ثانیه هم که شده، حالمو عوض می‌کنه. نمیدونم شاد میشم یا غمگین. اما هرچی که هست، حالمو خوب میکنه. دوستش دارم... گاهی وقتا گریه‌م می‌گیره بخاطرش...
شاید عجیب باشه ولی من معمولا روزای عاشورا گریه‌م نمی‌گیره. دلیلشو نمی‌دونم... بیشتر ذهنم درگیر اینه که چرا اینجوری شد؟ و حالا چه نتیجه‌ی خاصی باید از این ماجرا گرفت... اما وقتی به بحث امام زمان می‌رسم، وقتی نیمه‌ی شعبان میشه، یا حتی وقتی توی دعایی، اعتکافی، احیایی، جایی، اسم امام زمان میاد، یا قسم‌ش میدن، یا به هر دلیل دیگه‌ای توی هر‌ موقعیت دیگه‌ای اسمشو میشنوم، ناخوداگاه دلم میخواد بزنم زیر گریه. دلیلشم نمیدونم. اگه موقعیتش باشه و تنها باشم و یا فضا تاریک باشه و نور نباشه، قطعا خودمو خالی میکنم... اگرم نه که... هیچی...
یه فکری که تقریبا همیشه توی مغزم می‌چرخه، اینه که دلم می‌خواد یکی از یاراش بشم، ولی چجوری؟ من چجوری قراره به امام زمانم کمک کنم؟ چجوری قراره تبدیل بشم به یکی از افراد مورد اعتمادش؟ چکار ‌کنم؟ با خودم که تعارف ندارم... من کسی‌ام که اولِ ترم تصمیم می‌گیرم رفرنس بخونم و آخر ترم در به در جزوه‌هارو ورق می‌زنم. من کسی ام که صبح برنامه می‌ریزم و شب می‌بینم به هیچکدومش عمل نکردم... وقتی اینجوری به خودم نگاه می‌کنم، از خودم نا امید میشم... من هیچی ندارم که بخوام باهاش کمکی به امام زمان بکنم... فقط و فقط یه چیز دارم... توی کل توشه‌م، توی کلِ کوله پشتیم، توی کل وجود بی‌خاصیتم، فقط یه چیز دارم... اونم این که هنوز به فکرشم... هنوز می‌خوامش... هنوز توی اعماق قلبم، یادش یه گوشه نشسته... فقط همینو دارم. امیدوارم وقتی اومد، بتونم با همین یه چیز ناقابل، سرمو جلوش بالا بگیرم...
این روزا فضای جامعه، انتخاباتیه. امشب، آخرین شبه و فردا صبح، رای‌گیریه. به این فکر می‌کنم که ستاد یعنی چی؟ یعنی جایی که طرفدارا جمع می‌شن و خودشونو زیاد جلوه میدن... یعنی جایی که توش احساس تنهایی نمی‌کنن... یعنی جایی که دلشون گرم میشه. خب، آدم وقتی یه هم‌عقیده ببینه، حالش واقعا خوب میشه. اینم از همین قاعده پیروی میکنه. قاعده‌ی جمعِ بردار‌های کوچیکِ هم‌جهت، واسه تولید بردارِ بزرگتر... اصلا فلسفه‌ی نماز جماعت همینه. کیفش به همینه. به اینکه وقتی دور و برتو نگاه می‌کنی، اینهمه آدمِ با خودت هم‌عقیده‌ می‌بینی. بازم برای چند میلی‌ثانیه، حسِ خوبی بهت دست میده... حس میکنی اومدی توی ستادِ خدا... که اگر غیر از این باشه، به نظر من این نماز جماعت به هیچ دردی نمی‌خوره...
شبِ تولدِ بهترین آدمِ دنیا، همین چند شب پیش، داشتم از توی خیابون رد میشدم... انتظار داشتم که طبق معمول، شربتی، شیرینی ای، چیزی بدن... ولی واقعا از این خبرا نبود... یعنی بود، ولی خیلی کمتر از سالهای قبل... همه توی ستادهای این کاندید و اون کاندید جمع شده بودند... و بیچاره امام زمان... که هیچکس هیچ ستادی توی این شهر به این بزرگی واسش نزده بود... حتی شب تولدش... هیچکس هیچ جا تبلیغشو نمیکرد... حداکثرش، چارتا مثل من هنوز به یادش بودن که اونم فایده ای نداشت...... دوباره همون غصه‌ی همیشگی اومد تو دلم...

نمیدونم میخونی اینارو یا نه... نمیدونم کجای دنیایی... دسترسی به اینترنت داری یا نه... یا اصلا واسه خوندن این حرفا نیازی به اینترنت داری یا نه...

ببخشید که کمکی نمیتونم بکنم... نمیتونم ستادی واست بزنم... حتی نمیتونم واست آبرویی باشم... که وقتی یکی یه روزی بفهمه که من طرفدارتم، نگه برو بابا اگه این طرفدارشه، همون بهتر که نیاد... خودت باید کمکم کنی... همین...

با تاخیر، تولدت مبارک... :)

+ نوشته شده در  پنجشنبه بیست و هشتم اردیبهشت ۱۳۹۶ساعت 19:17  توسط بی‌نام  | 
خودم. من واقعی...
ما را در سایت خودم. من واقعی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : namelessmea بازدید : 69 تاريخ : دوشنبه 19 تير 1396 ساعت: 16:35