ترمزای زندگی من

ساخت وبلاگ
برم سر اصل مطلب.

استمنا: تعارف که نداریم. یه جوری شده که هی اراده میکنی اما نمیشه ترکش کرد. هی میزنی تو سر خودت. هی حالت از خودت بهم میخوره. هی قول میدی به خودت. هی میگی من دیگه گه بخورم دفه بعد بزنم. اما اما اما به محض اینکه سر سوزنی آمپرت میره بالا، ...

خدایا بعضی وقتا دلم میخواد بشینم زار زار گریه کنم. این قضیه عزت نفسمو هم به شدت نابود کرده. هی تکرار. هی شکست. هی خرد شدن تو چشم خودت. هی خرد شدن تو چشم خودت. هی خرد شدن تو چشم خودت.

علت اصلی استمنامو نمیتونم بگم. میترسم فیلتر شه این صفحه. ولی هرچی که هست، اینو بدون که یه بار اضافه رو دوشمه. بیشتر از چیزی که رو دوش بقیه‌س. یعنی اگه بتونم همین یه موردو، همین یه ترمزو، از خودم جدا کنه، 90% راه سعادت و خوشبختی رو طی کردم... اینو مطمئنم...

 میدونی، وقتی آدم نتونه جلو استمناشو بگیره، همیشه جلو خدای خودشم ناپاکه. همیشه نمازاش قضا میشه. همیشه حس بدی داره نسبت به خودش. همیشه...

اینکه فکر میکنم دیگران بهتر از منن. هه. میدونم احمقانس... ولی ته وجودم این حس هست. اینم قطعا منشا خیلی از بدبختیامه. کم‌رویی، اعتماد بنفس پایین، استرس، نمیدونم. هرچی...

این از بچگی تو وجودم مونده. نمیدونم جریان چیه. اینکه آدم این حسو داشته باشه نسبت به خودش، یعنی یه جور احساس نا امنی. احساس نا امنی... مگه من چه گناهی کردم که این فکرا گریبانگیرم شده... من اضافی ام تو دنیا؟ جریان چیه؟ همه خوبن؟ همه میفهمن؟ من عنم فقط؟

حس دیوونه‌بودن: هیچ وقت یادم نمیره. بعد فیلم Shutter Island بود. چنان حالم خراب شد که فقط میپیچیدم به خودم. تنها کسیو که میتونستم صدا بزنم خدا بود. اون که گذشت، ولی هنوزم بعضی وقتا این حس میاد سراغم. چرا بعد اون فیلم اینجوری شدم؟ چون تا آخر فیلم، یه شخصیتیو دیدم که جایگاه نسبتا خوبی داشت و خیلی ام منطقی رفتار میکرد. بعد فهمیدم که نه، این دیوونه بوده. این ته وجودش دیوونه بوده. بقیه فیلم بازی میکردن. بقیه بهش نمیگفتن تو دیوونه ای... واقعا چجور میتونم به خودم بفمونم که بابا منم آدمم. اگرم متفاوت فکر میکنم، باید احترام گذاشته باشه. اگه دیوونگیه، مستقیم بهم بگن. من که خطرناک نیستم. مگه من چیکار به کار آدما دارم؟

 

برتری‌طلبی، حسادت، یا هرچی که هست: دلم نمیخواد دنباله روی آدما باشم. مثلا میفهمم نوروساینس جالبه، ولی چون قبلا دو سه نفر بهم معرفیش کردن، رغبت نمیکنم برم طرفش. دلم میخواد خودم پیدا کنم راهمو. خودم بسازم. خودم. میفهمی؟ از تقلید حالم بهم میخوره. شاید بخاطر اینه که یه زمانی خیلی دنبال تقلید کردن بودم... یه زمانی همه چیزای خوبو تو وجود دیگران پیدا میکردم. الان حالم از خود قبلیم بهم میخوره... نمیدونم. شاید حسادتم هست. اینکه مثلا یکی از دوستام سمینار میذاره درباره نوروساینس، شاید دلم میخواد ثابت کنم که نه من بهتر از تو ام. من از همه بهترم... من میتونم یه چیز بهتر نسبت به نوروساینس پیدا کنم...

نمیدونم چه مرگمه..

فک کنم همینا بسه فعلا. اگه راه فرار از اینارو، راه خالی کردن کوله بارم از شر اینارو پیدا کردم میام مینویسم بعدا...

 

اینم از ماجرای امروز. دیجیکالا کد تخفیف میده. من وارد کردم. نفر اول هم وارد کردم. بعد یک ساعت زل زدن به صفحه لپتاپ. بعد چیشد؟ اون کالا رو تموم کردن :)) وای که چقدررر زورم گرفت. البته الان دیگه ناراحتیم فروکش کرده. چی میشه که با گذر زمان فروکش میکنه؟...

 

فعلا

خودم. من واقعی...
ما را در سایت خودم. من واقعی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : namelessmea بازدید : 46 تاريخ : چهارشنبه 17 شهريور 1395 ساعت: 14:14