گذشته

ساخت وبلاگ
نمیدونم چجوری بگم و از کجا شروع کنم. حتی نمیدونم این چیزی که میگمو درکش میکنین یا نه...

من از شیش هفت سال پیش، تو فیس بوک بودم... هر شبکه اجتماعی ای که میومد، عضوش میشدم...

بعدش تصمیم گرفتم وبلاگ بزنم. مثل همین.

بعدش به خودم گفتم وبلاگ خیلی بی کلاسه. سایت بزنم...

رفتم وردپرس خوندم. هاست خریدم. سایت ساختم و اونجا نوشتم... هنوزم هستش... قشنگ ترین سایت دنیاست. واسه قالبش کلی گشتم و کداشو خودم با دست خودم نوشتم و دست‌کاری کردم و اینا... خیلی دوستش دارم. من ایده‌آل گرا نیستم ولی یه رگه هایی از ایده‌آل گرایی تو وجودم هست. همیشه میخوام بی نقص باشه چیزی که دارم یا کاری که میکنم... البته بی نقص نشد هم طوری نیس ولی خب تلاشمو میکنم همیشه. سایت خوبی بود ولی دیگه توش نمینویسم... چون آدرسش افتاد دست چند نفر که نمیخواستم... دیگه نتونستم بنویسم اونجا. دی ماه تاریخ انقضای هاستش تموم میشه و دیگه تمدیدش نمیکنم. فقط یه بک‌آپ میگیرم از همه چیزایی که توش نوشتم ... و تمام

داشتم میگفتم. آره. من خیلی وقته که مینویسم. اما آخرش دوباره برگشتم به همینجا. حتی قالبشم همون قالب ساده ی دیفالت گذاشتم باشه. عوضش نمیکنم فعلا.

چیزی که میخوام بگم و شاید عجیب باشه اینه که تقریبا همیشه وقتی به نوشته های قبلی خودم نگاه میکنم و میخونمشون، زیاد حس خوبی بهم دست نمیده... دوست ندارم نوشته هامو دوباره بخونم. نمیدونم چرا احساس میکنم احمقانه به نظر میرسن...

امروز داشتم یکی از پستای سایتمو میخوندم. یکی زیرش نوشته بود: "برای بار صدم خوندمش. خیلی حسو قشنگ منتقل میکنه..."

خودم وقتی داشتم اون پست رو میخوندم، تا نصفش خوندم و ولش کردم. چقد بچه گونه به نظر میرسید و چقدر احمقانه نوشته شده بود. نمیدونم چرا اینجوری ام. شاید همیشه عقلم داره زیادتر میشه و بخاطر همینه که اصلا دوست ندارم حرفای قبلیمو بخونم... همیشه دارم عوض میشم... البته بعضی از پستای قدیمیمو دوست دارم هنوز... ولی خب... اکثریتشونو نه...

یه حسی تهِ دلم میگه که اون قدیما با تموم وجود نمینوشتم. نگران بودم که کسی که میخونه آیا خوشش میاد یا نه... واسه همینه که الان دوستشون ندارم...

شاید همین الان هم این عادت زشتو دارم... البته اینجا دیگه این کارو نمیکنم. چون کسی منو نمیشناسه :) اما به هر حال... عادتای بد رو باید کم کم از بین برد. یهویی از بین نمیرن...

و یه چیز دیگه که بهش فکر میکنم اینه که، نکنه شخصیتم هم اونی نیست که دلم میخواد؟ نکنه تموم رفتارام رو عوض کردم تا باب دل دیگران باشه؟ نکنه خودم نیستم؟ اگه اینجوری باشه، بعدا وقتی به الان فکر میکنم قطعا حالم از کلِ وجودم بهم میخوره... اصلا چیز خوبی نیست...

حتی نمیدونم چجوری باید خودم باشم... اگر هم بدونم، خیلی سخته. خیلی جرئت میخواد... خیلی جسارت میخواد. گرچه در نهایت دیگه آدم شرمنده‌ی خودش و دلش و آرزوهاش نیست. به همینش می‌ارزه...

همین...

شبتون بخیر

خودم. من واقعی...
ما را در سایت خودم. من واقعی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : namelessmea بازدید : 50 تاريخ : پنجشنبه 20 آبان 1395 ساعت: 23:14