فکرای شب امتحان

ساخت وبلاگ
حالا اینکه چرا ساعت یک و نیم نصفه شب، اون شب امتحان سخت فیزیولوژی کلیه، یهو این فکر افتاد تو مغزم که بیام اینجا بنویسم، خودمم نمیدونم دلیلشو... یه سری افکار تو مغزم هستن که نیاز به حلاجی دارن. باید روشون کار بشه تا یه نتیجه منطقی ازشون در بیاد. چنتا چیز هست که باید بنویسم. یکی اینکه وقتی نگاهِ دیگران روم باشه، نمیتونم کارمو بکنم. به شدت حساسم رو این قضیه. مثلا همین بازدیدایی که این وبلاگ داره. همین تعداد محدود. خوبه که کسایی که میخونن محدودن. وگرنه ناخودآگاه دست و دلم سمت نوشتن نمیره. هی به خودم میگم الان چجوری بنویسم که اکثریت خوششون بیاد؟ جواب شمارو میدونم. میخواد بگید خودت باش نظر بقیه مهم نیست. میدونم :) حرفتون هم درسته کاملا. ولی کسی که بیست و اندی سال اینجوری زندگی کرده، یه ذره طول میکشه تا عادت کنه... نقطه شروعش همین وبلاگه... ایشالا. فقط واسه دل خودم مینویسم. چه لوس باشه، چه غمبادی باشه، چه شاد باشه، چه کلیشه ای باشه... اما کلا میگم وقتی کسی نگام کنه، کارمو نمیتونم درست انجام بدم. نمیتونم بنویسم. نمیتونم بخونم. تمرکزم بهم میریزه. اگه منو به حال خودم بذارن، بهترین نتیجه ی ممکن رو ازم می‌بینن. این عیبه؟ یا همه همینجورن؟

نمیدونم...

مسئله بعدی اینه که ... حتی نمیدونم چجوری توضیحش بدم ... اینه که آیا من پسرِ "بچه ننه" ای ام؟ اصن نمیدونم بکار بردن این صفت اینجا درسته یا نه. هیچ کلمه دیگه ای به ذهنم نرسید. شاید سوسول... شاید ...

حالا هرچی. همونی که تو مغزمه و نمیاد بیرون. چرا اینو میگم؟ چون واقعا هیچ کدوم پسرای هم سن و همدوره م ، حداقل بین همکلاسیای الان و همکلاسیای قدیمیم تو دبیرستان، اینجوری نیستن که فاز غم بردارن و به این چیزا فکر کنن و بیان بنویسن و ... اینا ... اگه این وبلاگو باز کنن، دوتا جمله شو میخونن و میگن "اَه" و میبندنش :)) من چمه واقعا؟ تو دنیای واقعی کم حرفم و اینجا اینقد پرحرف... درباره چیزایی حرف میزنم که از هیچ کس تو زندگیم نشنیدم که ازینا حرف بزنه... همین چیزای پیش پا افتاده... همینایی که منو تو دور باطل گیر انداختن و نمیدونم تهش چی میشه... هیچ کس هیچ حرفی دربارشون نمیزنه. اگرم جلوشون از دل مشغولیات بگی، بدونِ اینکه یه ثانیه حتی بهش فکر کنن، یا تلاش کنن که بفهمن، ازش میگذرن... این بهترین حالتشه تازه. تازه اگه مسخرت نکنن! اینجاس که به خودم میگم نکنه من سوسولم؟ نکنه من ضعیفم؟ یا خنگم؟ نکنه حق با اوناس؟ بعد یاد چیزایی میوفتم تو زندگیم، که توشون ثابت شده که من خنگ نیستم. اتفاقا باهوشم. خیلی باهوش تر از همکلاسیام که اتفاقا همه با هم تو مدرسه تیزهوشان بودیم... مسئله هارو با ساده ترین راه حل، حل میکردم. بعد تموم بغل دستیام میگفتن نه این اشتباهه... آخرش معلوم میشد حق با من بوده. پس خنگ نیستم. من بلدم حلاجی کنم مسائل زندگیمو. فقط مشکل اینه که یه ذره بیش از اندازه، یه ذره بیشتر از دیگران درگیر این فکرا میشم. بعد هی مجبورم بریزم تو خودم و حرف نزنم... بعد میام اینجا یهو منفجر میشم 40 خط مینویسم. چرا هیشکی مث من نیست؟ واقعا چرا؟

چیزی که اتفاق افتاده، احتمالا، اینه که من از بچگی همینجور بودم. به چیزایی فکر میکردم که دیگران واسشون مسخره بوده. بعد، آخه از یه بچه چه انتظاری میره؟ بچه مگه میفهمه که "باید خودش باشه"؟ نه! بچه نمیفهمه. بچه واسه اینکه احساس امنیت کنه پیش خونواده و دوستاش، سعی میکنه خودشو شبیه اونا کنه. و این میشه یه عادت... یه عادت زشت... احتمالا خیلیا همینجوری تا آخر عمرشون زندگی کردن. من خوش شانس بودم که زود فهمیدم چه مرگمه...

بقیه حرفامو فردا مینویسم. برم کلیه بخونم :/

شبتون بخیر

خودم. من واقعی...
ما را در سایت خودم. من واقعی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : namelessmea بازدید : 70 تاريخ : پنجشنبه 20 آبان 1395 ساعت: 23:14