خودت

ساخت وبلاگ
بعضی وقتا وقتی هی دو دو تا چارتا میکنم، آخرش به این میرسم که تو دنیا هیچ کسو غیر خودم ندارم... البته کار شاقی نکردم. این یه چیز بدیهیه به هر حال. هیچ کس غیر از خودش هیچکسو نداره. اما مهم اینه که آدم از اعماق وجودش به این نتیجه برسه... وقتی تونستی تنهایی رو قبول کنی، وقتی تونستی باهاش کنار بیای، وقتی تونستی از توی تنهاییت با خودت کنار بیای، اون موقه‌س که دیگه مجبور نیستی هیچکسو راضی نگه داری... دیگه حرف دیگران واست مهم نیست... و دیگه وقتی از دیگران بدی میبینی تو ذوقت نمیخوره. چون میدونی تنها کسی که واقعا داری و واقعا میشه روش حساب کرد، خودتی...

چشم‌انداز خیلی خوبیه که آدم به این نقطه برسه. که دیگه از تنهایی فرار نکنه. بغلش کنه. به عنوان یه جزء جدانشدنی از حقایق زندگی... آره...

امیدوارم بتونم به این نقطه برسم...

***

چیز بعدی که دربارش میخواستم حرف بزنم، نامردیه... البته شایدم من یه طرفه دارم میرم پیش قاضی. هیچ اصراری نیس که حرفامو قبول کنید. صرفا دارم احساساتمو میریزم بیرون...

قبلا در مورد خیانت نوشتم. خیانت زن و شوهر به همدیگه. ایندفه در مورد نامردی میخوام بگم. البته فقط یه داستان رو میخوام تعریف کنم. همین و بس.

یه دوستی دارم به اسم نوید. ما از اول راهنمایی همکلاسی بودیم و هستیم تا همین الان که تو دانشگاهیم... قبلا همه چی خوب بود. اما از وقتی وارد دانشگاه شدیم خیلی اخلاقش عوض شد... البته شایدم اون همیشه همینجور بوده. فقط فرصت بروز نداشته...

ریشه‌ی همه چی میرسه به جنس مخالف. زمانی که دوست دخترش، نیلوفر، بهش گفت که دوست ندارم کنار فلانی بشینی. اونم گفت چشم. و خیلی راحت چشمشو رو رفاقت ۶-۷ ساله بست... من زمان ترم ۱ و ۲ نماینده‌ی ورودی بودم. خیلی از برنامه‌های گروه‌بندی کلاسا و اینا دست من بود. نوید بهم گفته بود که میخوام تو گروهِ تو باشم. یکی از دخترا، ملیکا، اونم همینو بهم گفت. منم به تلافی، دختره رو اوردم تو گروهم (اینو بگم که ملیکا اصلا از نظر من دختر نرمالی نیست... شاید یه روز در مورد این اسطوره هم نوشتم :)) اما میخوام بگم اصلا شخصیتی نیست که ازش خوشم بیاد. اینکه اونو اوردم تو گروهم فقط بخاطر لج نوید بود. نه هیچ چیز دیگه‌ای...) حالا نوید هرجا میره پشت سرم میگه فلانی خیلی راحت رفیقشو میفروشه. اما هیچ موقه نمیاد رو در رو اینو بهم بگه. اگه میگفت، منم جوابشو میدادم که اول کی رفیقشو فروخت...

اینا به کنار... آخر ترم دو، قبل اینکه مهلت نمایندگیم تموم شه، خودم اومدم تو گروه دانشگاه گفتم که از این به بعد هرکاری داشتید به نوید بگید. خوبی بدی از من دیدید حلال کنید و تموم... من هیچ کارم از این به بعد...

خب، خدا نکنه یکی جنبه‌ی یه کارو نداشته باشه... یهو نماینده شد. و یهو با همه دخترا طرح صمیمیت ریخت... البته این یه فایده هم داشت. اینکه فهمیدم دقیقا همون دخترایی که فکر میکردم سر و سنگین ان و باوقار ان، تا چه حد فرق دارن با ظاهرشون... اما خب... حالم هم بد میشد از اینهمه دو رویی و دروغ که میدیدم...

اطلاعات، به عنوان واحد پول محسوب میشه تو ورودیمون. یعنی مثلا من میدونم که آقای x و خانوم y یه سر و سری با هم دارن، یا مثلا فلانجا تو خیابون دیدمشون، اینو اگه به یکی دیگه بگم، اونم اطلاعاتی که داره رو به من میگه... حالا این مثالِ مثلا خیلی با ادبیش بود. بیخیال...

نوید، از وقتی نماینده شد، تشنه‌ی اطلاعات شد. البته خب، نمیشه لذتشو انکار کرد. اینکه همه‌چیو درباره همه بدونی... هم اینکه خودت میشناسیشون هم اینکه میتونی به عنوان اهرم فشار استفاده کنی ازش. هم اینکه به هر حال همه لَه‌لَه میزنن که ازت اطلاعات بگیرن درباره دیگران... آره منم یه زمانی نماینده بودم. خیلی چیزا به گوشم میرسید. ولی کثافت‌کاری رو قاطیِ کار نکردم. نوید این کارو کرد. حتی وقتی رو تخت بیمارستان بودم و بی‌حال بودم و از بی‌حالی چشامو بستم، نوید گوشیمو یواشکی از کنار دستم برداشت و رمزشم میدونست. و من میدونستم که صاف میخواد بره تو چت هام. چون دقیقا همین کارو با دوستِ مشترکمون کرده بود، علی، و علی اینو یواشکی دیده بود، و گذاشته بود اون با خیال راحت همه چتاشو بخونه. و بعد که حرفای توی چت‌هاش بین دخترا پخش شد، اومد واسه من همه‌چیو تعریف کرد... آره خلاصه... من میدونستم که تا رمزو میزنه میخواد بره تو چتا. واسه همین زود چشامو باز کردم. اونم یهو جا خورد. گفت عههه میخواستم سلفی بگیریم...

از بقیه کاراش نمیگم. از اینکه یه دختره رو تو مشهد پیدا کرده و هردفه بچه‌هارو جمع میکنه که بریم زیارت امام رضا و بعد شبا میره پیش اون دختره... و خیلی چیزای دیگه...  بیخیال.

اما دلم پره. خیلی بیشتر از اون چیزی که فکرشو بکنی دلم پره. اون الان نمایندس و با خیلیا رابطه داره. به معنای واقعی کلمه، ارتش درست کرده. هرجا میره هی خودنمایی میکنه. پیش هرکی میشینه طرح دوستی میریزه. خب، همه که نمیشناسنش... فقط سه چار نفریم که میدونیم ذاتش چجوریه... اما به شخصه، من اصلا اهل ارتش درست کردن نیستم. اصلا هیچ موقه عادتم نبوده که آدمارو دور خودم جمع کنم یا هی برم خودمو تو دل دیگران جا کنم یا هرچی... کلا همیشه اینجوری بوده که هرکی ازم خوشش میومده خودش پا پیش میذاشته باهام دوست میشده. نمیخوام بگم این اخلاقم خوبه، نه. اتفاقا اینقدر درونگرا بودن رو دوست ندارم. اما همینه که هستم... و الان واقعا احساس میکنم تنهام... من میشناسمش. من ا‌ون ذات کثیفشو میشناسم. هیچکس به اندازه من نمیشناستش حتی مامان باباش. اتفاقا هی بهش میگن چرا با فلانی کمتر رابطه داری... نمیدونن خیلی چیزا فرق کرده... آره‌ من میشناسمش اما بقیه که نمیشناسنش. واقعا با تموم وجودم احساس تنهایی میکنم. یه تنه باید جلوی یه آشغال وایسم و تهمتایی که پشت سرم میزنه رو به جون بخرم. از بین تهمتاش فقط یه دونه شو تعریف کردم. خیلی طولانیه. حالشو ندارم بنویسم. شمام چشمتون درد میگیره دیگه... اما فقط میخوام بگم که جایی گیر کردم که هیچ راهی به هیچ جا ندارم... همین...

محسن چاوشی تو آهنگ «شرمساری» میگه که...

با این و اون نجنگ

فرار کن، فرار

از مردمِ دو رنگ

فرار من، فرار...

 

آره. شاید تنها راهش همینه. فرار کنم از آدمای مزخرف. دیگه نه باهاشون حرف بزنم نه کاری داشته باشم که کی چی میگه. دیوار بکشم دور خودم. اونایی که منو نشناختن، پشت این دیوار هرچی دلشون بگن. اونی که میشناستم، بالاخره پیدام میکنه اون‌ور دیوار...

همون چیزی که اون اول نوشتم. باید یاد بگیرم تنهاییمو بغل کنم... همین..

شب بخیر

خودم. من واقعی...
ما را در سایت خودم. من واقعی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : namelessmea بازدید : 52 تاريخ : پنجشنبه 20 آبان 1395 ساعت: 23:14