درد تنهایی مزمن

ساخت وبلاگ
خوبیش اینه که دیگه اینجا کهنه نمیشه. اصلنم نباید نگران این باشم که فلان سوژه از دستم در رفت. چرا؟ چون اینجا خودِ منه. چیزاییه که هر روز از درونم میجوشه میاد بیرون. هر روز باهاشون سر و کله میزنم...

نمیدونم درباره کدومشون بنویسم. خیلی جالبه که حتی الان که چنتا چیز دارم واسه گفتن، بازم ته وجودم این ترس هست که نکنه یه روزی بیاد که چیزی نداشته باشم بنویسم دربارش...

بیخیال.

این قضیه واقعا درد بدیه که احساس میکنم هیچ دختری باهام ارتباط برقرار نمیکنه. یعنی چی این؟ یعنی من لولو خرخره‌م؟ آیا نفرت انگیزم؟ آیا چی؟ شایدم مشکل از منه، که خیلی سردم. شاید خجالتی ام. ولی تهش احساس میکنم دخترا باهام بیش از حد خشک ان. باهام راحت نیستن. نمیدونم چکار کردم که اینجوری ان. چه گناهی کردم که ... چمیدونم ... چه گناهی کردم که سهم من از خوشیایی که دیگران دارن، صفره... از بچگی ام همین بوده. دخترا بدشون میومده از من... یه درد عجیبیه این درد. دردِ reject شدن... همیشه هم هست. همیشه بهش بر میخورم. همیشه. هر روز. این ترس میاد. این ناراحتی میاد. این استرس میاد. این احساس عدم امنیت میاد... چی بگم دیگه... من که کاری نکردم. مگه اذیتشون کردم؟ مگه اصن حتی سرد باهاشون برخورد کردم؟ چه مرگشونه پس؟

شایدم قیافه‌م مذهبی میزنه... شاید بی سر زبونم. شاید کم حرفم. شاید همه اینا برمیگرده با پایین بودن اعتماد بنفسم...

میدونی، همراه احساس reject شدن، این حس میاد که، تو کم تر از بقیه هستی، بقیه یه چیزاییو دارن که تو نداری، اونا بهترن و تو خوب نیستی، اونا یه جامعه ی سطح بالا ان و تو سطح پایینی، تو در سطح اونا نیستی، از اینجور چیزا...

یه دفعه به انگلیسی سرچ کردم دربارش. خیلی خوب بود :) اینکه چقدررر مردم دنیا احساساتشون عین همه، حتی تو جزییات... وقتی کامنتاشونو میخوندم، وقتی ناراحتیاشونو میدیدم، وقتی از ته میفهمیدم که وقتی یارو داره ناله میکنه، دقیقا چه دردیو تو وجودش داره حس میکنه، وقتی داره شکلک گریه میذاره یعنی چه حد فشار رو شونه هاش حس میکنه... همه شو میفهمیدم. تجربه جالبی بود..

البته میدونی چیه، اونا که نمیفهمن رفتارشون درست نیس. اگرم آدم بهشون بگه مثلا چرا دارین به من بی محلی میکنین، میگن نه ما کی بی محلی کردیم؟ بله تو ام ظاهرا هیچ جوابی نداری بهشون بگی...نمیتونی بگی چشای کورتو باز کن ببین با همه خوبی فقط با من بدی... مگه من چمه که اینجوری میکنی با من ... مگه من چمه که اینجوری میکنی با من...

اینکه وقتی یه عده رو میبینم که خودشونو superior میبینن نسبت به بقیه و حالم گرفته میشه، احتمالا برمیگرده به کودکیم، جایی که نمیتونستم از خودم دفاع کنم... که هنوزم ترسش تو وجودمه. میتونم دفاع کنم و خیلیا وقتا ام میکنم اما یه ترسی جلومو میگیره... باید بعدا ببینم چمه... حتی حسودیم هم میشه به کسایی که اصطلاحا مهره ی مار دارن... چون یکی از شرطایی که با خودم بستم اینه که "اسم" نبرم اینجا، پس اسم نمیبرم که به کیا حسودیم میشه... فقط در نهایت چیزی که واسم میمونه درده. دردی که خوب بشو نیس...

از اون طرف، یه پیام عاشقانه دارم از دنیای آدما... یه نفر که با اسم ناشناس، یه پیام طولانی فرستاده واسم، و عمیقا توضیح داده که چقدر دوستم داره... یه ریسپانسی که تو خوابمم نمیدیدم... تو خوابمم نمیدیدم که یکی اینقدر دوستم داشته باشه. که بیاد بگه اسمت جوریه که اخموترین آدما هم وقتی اسمتو بخوان بگن، مجبورن واسه چند لحظه هم که شده لبخند بزنن... من از اون جبهه، فقط همینو دارم. در مقابل اینهمه احساسات بد و خرد کننده، در مقابل اینهمه درد مزمن، فقط همین یه سلاحو دارم... و این سلاح چقدر قوی تر میشه اگه بفهمم این پیام از طرف همونی اومده که هر روز و هر شب به یادشم، همونی که از صمیم قلبم دوستش دارم... همونی که بهترین دختر ورودیه... اگه بفهمم این همونه، دیگه تو دنیا هیچ دردی، هیچ بی‌محلی ای، هیچی هیچی هیچی واسم مهم نیست... اما به هر حال چیزی که الان دارم، همین یه پیامه از یه آدم ناشناس، چیزی که هنوز یه کورسوی امیدی واسم میذاره که احساس کنم من خوبم، من خوبم... من هنوز خیلی ام بد نشدم، هنوز خوبم... چقدر این حس، حس خوبیه...

همین. دیگه حرفی نیست :) شبت بخیر

خودم. من واقعی...
ما را در سایت خودم. من واقعی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : namelessmea بازدید : 56 تاريخ : چهارشنبه 17 شهريور 1395 ساعت: 14:14