باید هی به خودم یادآوری کنم... هی یادآوری کنم... هی یادآوری کنم...لَا تَقْنَطُوا مِن رَّحْمَةِ اللَّهِ...لَا تَقْنَطُوا مِن رَّحْمَةِ اللَّهِ...لَا تَقْنَطُوا مِن رَّحْمَةِ اللَّهِ... خدایا، میتونم بهت اعتماد کنم؟, ...ادامه مطلب
امروز رفتیم کلاس بافت. حدود ۲۰ نفر جمع شدیم به رتبه برتر امتحان علوم پایه ترم پیش گفتیم بیا درسارو واسمون جمع بندی کن. اونم تو ۴ ساعت کل کتاب ۶۰۰ صفحه ای رو گفت. واقعا دمش گرم. حس خوبی دارم :) اینکه بعد از درس دادنش تونستیم سوالارم جواب بدیم... خیلی خوب بود... البته بعدش یهو یه فکری اومد تو سرم که باعث شد اون حس خوب، کمتر شه... اینکه نکنه از عمد توی این ۴ ساعت فقط اون نکته هایی رو گفته که میدونسته تو سوالا هست... واسه اینکه دل ما خوش باشه... هان؟ بعید نیست... شاید اگه یه سوال دیگه بدن بهمون نتونیم جواب بدیم... نمیدونم. البته خیلی حرفا زد. خیلی نکته ها گفت. منیکه تو طول ترم میخوندم میفهمم چقد ریزهکاریارو گفت... باید یاد بگیرم اینقدر زود نفوس بد نزنم. البته تا یه حدیش لازمه ولی خب... نباید همیشه حال خودمو بد کنم... آره. خوب بود کلا :) حالا اگرم خواسته کلک بزنه، فقط بخش کوچیکیش کلک بوده. بقیه شخوب بود انصافا. پس... همین... خوب بود :) منتظر جلسه بعدیشم بیصبرانه, ...ادامه مطلب
نمیتونم از شر این فکر خلاص بشم... یه دفه که با "کیارش تو ماشین نشسته بودیم، داشتیم درباره چنتا چیز حرف میزدیم، که یهو گفت که باهاش رفته بیرون و درباره فلان چیز با هم حرف زدن... من اصلا به روی خودم نیوردم که اینو شنیدم... اونم اصلا به رو خودش نیورد. فکر کنم از دهنش پرید... خدایا.. درست شنیدم؟ یعنی یه زمانی اینقدر با هم صمیمی بودن که رفتن بیرون؟ دختر به این مومنی، با این رفته بیرون؟ خدایا ... من چیکار کنم؟ این چه وضعیه؟ تا یادم میوفته، تو دلم یه حس بدی پیدا میکنم... دلم میپیچه تو خودش... یه درد عجیب غریبه... دلم میخواد ول شم رو تخت و خودمو جمع کنم. پاهامو جمع کنم تو دلم,بیرون رفتن با خواستگار,بیرون رفتن با دوست دختر,بیرون رفتن با دوست پسر,بیرون رفتن با نامزد,بیرون رفتن روح از بدن,بیرون رفتن از گروه در وایبر,بیرون رفتن زن از خانه,بیرون رفتن با دختر,بیرون رفتن از تانگو,بیرون رفتن از گروه در لاین ...ادامه مطلب
چنتا کار مهم تصمیم گرفتم انجام بدم... تا یادم نرفته بنویسم یکی اینکه نمازمو اول وقت بخونم. اینم خودش ملزوماتی داره که دیگه نمیگم... دوم اینکه فقط شب به شب برم سراغ اینستا. تلگراممو درطول فقط در صورتی نگاه میکنم که یه نفر پیام داده باشه. خوندن گروها هم مثل اینستا، آخر شب... سوم اینکه من باید واسه امتحان تخصص استریت بشم. نمیخوام دو سال برم طرح، از زندگی و درس عقب بیوفتم... پس درس درس درس تا امتحان علوم پایه... تواناییشو تو خودم میبینم. تنها چیزی که ندارم همته. همین... . یاد کنکورم افتادم. من تلاشمو کردم. معمولا رتبهم تو قلمچی زیر هزار میشد ولی خب واسم کافی نبود, ...ادامه مطلب
خدایا، میدونم که میدونی، ولی خب منم مینویسم. چه اشکالی داره... خدایا... میدونی که دوستش دارم... میدونی که همون اوایل وقتی حرف میزد واقعا واسم با بقیه فرق داشت... مهربونی ای که تو وجودش بود، تو وجود هیچکس دیگه نبود... روشنفکری ای که تو وجودش بود، تو وجود هیچکس دیگه نبود... خدایا، میدونی که چقدر دوستش دارم... خدایا، کسی که اون پیامو داده کیه؟ همینه؟ یعنی واقعا راست میگن که دل به دل راه داره؟ خدایا، میدونی خودت که چقدر حالم بده. نمیدونم چرا. شاید ترسِ از دست دادنشه. شاید ترس از اینکه نکنه حالا که میدونم اونم منو دوست داره، رفتارم عوض شه... اصن نکنه در مورد من اشتب, ...ادامه مطلب